📜گذر #رستم به #مازندران

گفت: این ها آدمیزادند؟

گفت: این ها آدمیزادند،.

رستم نمی توانست به مازندران بیاید، آن قدر چیز بود، آن قدر چیز بود تو زمین فرو می رفت.

فلاح: رستم نمی تونست مازندرون بیاد؟

راوی: نه نمی تونست بیاد، نمی تونست.
گفت: آدمیزادند؟ آن ها چه جوری تو این دنیا باید زندگی کنند؟

گفت: با کلک!

گفت: چه جوری؟

گفت: خوب آن قدر کلک اند و بلدند که با کلک دنیا باشند. تو خودت را نگاه می کنی و می گی اون ها چه جوری تو این دنیا زندگی می کنن؟ اون ها آدمیزادند و با کلک باید زندگی کنند.

گفت: خوب اون ها که باید با کلک زندگی کنند، من باید اون ها را #چاربیدار چیز کنم. برای رخشم علف تهیّه کنند. استخدامشان کنم و برای رخشم علف تهیّه کنند.

📌دو سه نفر از آن ها برد تا برای اسبش علف تهیّه کنند، تا سه روز هر چه علف می آوردند، رخش رستم سیر نمی شد. سیر نمی شد، یک روز گفتند: ما خسته شدیم، مردیم، زشته معذرت می خوام اونو شاش می زنیم!

آن ها رفتند علف چیدند، دو تا پشته [۲] و بعد آن ادرار زدند و آوردند جلوی اسب رستم گذاشتند. رستم که آمد دید علف دست نخورده جلوی اسب است، گفت: چه کار کردین علف همون جور جلوی اسب مونده؟

گفت: ما این قدر علف آوردیم خوردن و سیر شدند.

گفت: ابدا! این حرف اصلا درست نیست. رخش من از علف سیر نمی شه! اگر گفتین که هیچ اگر نگفتین، شما را می کشم.

گفت: در امانیم که بگیم؟

گفت: آره.

گفت: راستش ما خسته شدیم اونو شاش زدیم.

گفت: الحق که شما با کلک می تونین زندگی کنین (با خنده ی راوی) این جوریه، الحق معذرت می خواهم، با شال مولی [۳] و با کلک می تونین باشین. والا تو این دنیا بودن برای شما مشکل است. آره آدمیزاد الآن با هزار جور کلک و هزار جور دس پشتی [۴] درمی. این جوری نمی تونیم باشیم.

👈داستان رستم خیلی زیاده من بلد نیستم.

فلاح: بلد نیستی؟

🎙راوی: نه رستم سهراب را کشت و آب ظلمات آوردند، پیرزن گفت: من باید کاری کنم که سهراب بمیره، رستم باید چیز بشه.

رستم نمرد نمد سیاه را برد لب آب می شست و یک نفر رفت آب زندگانی بگیره گفت: مگر نمد سیاه سفید می شه؟ مرده مگر زنده می شه که رفتی آب زندگانی بیاری؟

رستم مرد؛ سهراب مرد آب زندگانی را همان جا ریخت، آن وقت جز [۵] و شهر [۶] و چند درخت دیگر آب زندگانی خوردند که دوازده ماه سال سبزند.

فلاح: پس این درخت ها که سبزند آب زندگانی خوردند؟

راوی: آره آب زندگانی خوردند این داستان خیلی زیاده من خوب اول تا آخرش را بلد نیستم.

فلاح: داستان #ضحاک را بلدی؟ ضحاک

راوی: بله؟

فلاح: ضحاک؟

راوی: نه!

فلاح: فریدون و ضحاک

راوی: نه اون ها را بلد نیستم

نوه ی راوی: اگر بلد باشه فراموش کرد.

📌سیده آمنه ی حسنی
روستای تترساق بلده ی نور
79 ساله خانه دار بی سواد

🌍محل ضبط #آمل
۱۳۹۲/۰۲/۲۹

+ نوشته شده در دوشنبه هجدهم آذر ۱۳۹۲ ساعت 0:13 توسط نادعلی فلاح
"گذر رستم به مازندران" http://n-fallah.blogfa.com/post/182
─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ ﷽ ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─
📑#پژوهش_ادملاوند
@edmolavand
📚#آوات_قلمܐܡܝܕ
📡✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─